چشمهای سفید وسط کله چاق/ پرشس و فیلمهای خاکستری


اگر فیلم را ندیده اید نخوانید. البته اگر فیلم را ندیده اید و بعدا هم نمیخواهید ببینید، کون لقتان، بخوانید در هر صورت.

پرشس، یکی از تاریکترین فیلمهایی بود که تا به حال جناب فردریک جواهرقلم دیده بود. اما چیزی در این سیاهی خیلی رو بود. سیاهی برخاسته از کاویدن موقعیت نبود. اگر هنر فرهادی و پولانسکی این بوده که از دل «زندگی در جریان» سیاهی را بیرون بکشند، لی دانیلز، کارگردان فیلم، قدم در راه ایناریتوی عشق سگی و آندره وایدای کانال گذاشته تا سیاهی را در عریان ترین و بی واسطه ترین شکل ممکنش به تصویر بکشد و در این راه از هیچ نوع نمایش خشونتی فروگذار نمیکند، از تجاوز جنسی تا خشونت فیزیکی تا توهین های کلامی تا زندگی تا کمر غرق در فقر و بیسوادی و خانواده از هم فروپاشیده که همه و همه به سر یک دختر سیاهپوست فقیر بینهایت چاقی فرو میریزند که از سه سالگی پدرش به او تجاوز میکرده و مادرش مثل سگ او را میزند و تا هفده سالگی دوبار از پدرش باردار شده و سواد خواندن و نوشتن ندارد. برای کسی که فیلمش یک مسافرت توریستی به زوایای تاریک زندگی برای مخاطبان طبقه متوسط به بالا نیست این بدترین استراتژی ممکن است. اما گاهی آدم زمانی هنرمند میشود که یک تصویر (یا تکنیک) کلیشه ای را جور دیگری نگاه کند.

چیزی که در سیاه ترین فیلمهای تاریخ را دیدنی میکند، از درباره الی گرفته تا آشوب کوروساوا جریان مداوم سیاهی نیست، بلکه لحظات کوتاه قطع شدن سیاهی است. راهب کور آشوب و بادبادک بازی الی، اسب سواری باباهه با بچه خوبه ی آشوب، صحنه رستگاری دنیرو در زندان گاو خشمگین، گریه تاریخ ساز انتونی کویین در آخر جاده ی فلینی یا اون لحظات سرباز کردن سالها غم و غضه و عقده ی سرکوفت شده در فیلمهای برگمان یا بیابان سوخته عشق سگی. اینها صرفا یک توطئه روانشناسی برای راحت کردن خیال تماشاچی نیست که بالاخره خوبی هم هنوز هست (البته بخشی از جذابیت این صحنه ها لااقل برای من همین است، اما چیز بیشتری این وسط وجود دارد). مساله اساسی تر نمایش روشنی یا تاریکی نیست، خاکستری کردن یک ساعت و نیم سیاهی تصویر است. به زبان بهتر انسانی کردن شخصیت هایی و داستان هایی است که تا چند لحظه پیش داشتند مثل یک روبات آدم میکشتند یا به روایتی می ماندند که یک سوپرکامپیوتر تاریخدان دارد تعریف میکند.

چیزی که پرشس را نجات میدهد همین لحظات انسانی شدن داستان است. پرشس بارها از یک توده فشرده کالریهای دخیره شده، از یک قربانی تجاوز خانگی، از انگل اجتماع تبدیل میشود به یک ذختر عادی ابله. این فرارها به ما اطمینان میدهد که زیر آن صورت فشرده از غم و مصیبت و بافتهای سرشار از چربی اشباع شده، یک آدم عادی نشسته است که ریاضی اش بد نیست، توانایی پذیرش لزبین بودن ناجی اش را دارد و میتواند با بقیه بیسوادان عالم دوست شود. اما مادرش، که مونیک سطح جدیدی از بازیگری را خرج زنده کردنش میکند، خیلی زمان لازم دارد تا بتواند این سیاهی را خاکستری کند. و وقتی این اتفاق می افتد. . . .

فیلم از لحاظ سیاسی کمی میلنگد. سیاهان یک مشت ابله بیشعور هستند که مثل انگل اجتماع به همان یکی و نصفی بقایای دولت رفاه آمریکا چسبیده اند و بدون آن خواهند مرد. بله! فیلم برای همجنسگراها تبلیغ میکند، اما هنوز داستان خیلی خیلی آمریکایی است که بتواند با روحیه پیشروی فیلم برابری کند. هنوز رستگاری و تباهی امری فردی است، هرکس برای خودش و سود شخصی حرف اول را میزند و اینها. تا سرانجام در صحنه نهایی فیلم خودش را نجات میدهد: مادر وا میدهد، شخصیت سیاه داستان لو میدهد که چرا این همه سیاه است، که چه زندگی سختی داشته، که چقدر تنهاست، که چه زجری میکشیده که در اوج جوانی «مردش» به جای او دوست داشته هم آغوش دختر سه ساله اش شود، که نمیتوانسته بچه اش را شیر بدهد، چون «مردش» شیرش را خشک کرده بود بس که از آن خورده بوده، که کینه اش به دخترش در واقع امتداد کینه اش به هرچه بدی و بدبختی و «سیاهی» بوده که در زندگی اش دیده بوده. اما در این لحظه جادوی فیلم اتفاق می افتد، مددکار اجتماعی در یک صحنه باشکوه از کارگردانی هنرمندانه سرش را برمیگرداند و اشکش را پاک میکند، اما رویش که به سمت ذوربین برمیگردد همه این داستان بی معنا شده است. مساله دختری که تباه شده است خیلی مهمتر از احساسات فردی افراد است، حق انسانها برای حیات شرافتمندانه مهمتر از زندگی ظالمان است. قطعا این خط داستانی دل خنک شدن بینندگان را در هم پی خواهد داشت (آقای جواهرقلم البته دلش خنک نشد، ترجیح میداد اینها با هم آشتی کنند) اما سویه مهمترش فراموش نکردن و قدم گذاشتن در راه پیشرفت بود. همان کانتکستی که به ما اجازه داد این فیلم را بکوبیم به جرم تمرکزش بر نقش افراد در موفقیت یا شکستشان، به ما اجازه میدهد که این فیلم را به خاطر بیرحمی اش تقدیر کنیم، به این دلیل که اجازه میدهد که اخلاقیات مسیحی را، اخلاقیات خدایان سابقاً پیروز را، اخلاق توصیه شده برای بردگان اخیراً آزاد شده را کنار بگذاریم و فقط چشم به آینده بدوزیم، با دوتا بچه در بغلمان که -برای حفظ سیاهی فیلم- یکی از آنها عقب مانده ذهنی است.


۱ نظر:

ناشناس گفت...

مرسی، دو روز و نصفی بود پس کله ی خویش می خاراندیم و در زوایای تاریک و نهان دماغ در به در به دنبال همین عبارت می گشتیم: نه جریان مداوم سیاهی، بلکه لحظات کوتاه قطع شدن سیاهی. آفرین، آفرین، هورا، هورا ...