تغییر آدرس

برادران و خواهران گرامی،
بلاگر خیلی تجاری شده و دیگر کاری به نوشتن ندارد و فقط دنبال پرزنت کردن های عجیب و غریب است (مثل این سیستم جدید Dynamic View). برای همین ما هم با این سیستم خداحافظی کردیم و به وردپرس رفتیم که بیشتر نشان داده که همگام با تفکرات آزادی بیان حرکت کرده است (در این مورد و در مورد نرم افزار آزاد بیشتر خواهم نوشت).

آدرس جدید ما هست: tehrandallascircuit.wordpress.com
اگر هم اهل فیدخوانی هستید. دو آدرس برای فید ما هست:
http://feeds.feedburner.com/tehrandallascircuit
https://tehrandallascircuit.wordpress.com/feed/
ما اولی را ترجیح میدهیم اما انتخاب با خودتان است.

خوشحال میشویم آنجا ببینیمتان. آخرین پستی که در وردپرس هست و دربلاگر نه را از دست ندهید: مردمی که ترغیب شدند

و من ال له توفیق.

دانشگاه آزاد و درس زندگی

قبلن که دچار تنفر شدید از دانشگاه بودم، مخالف این بودم که بین دانشجوهای دولتی و آزاد فرق گذاشت. چون رتبه کنکور  معیار خوبی برای تشخیص هوش آدم نیست چه برسد به شخصیت و شعورش. بعد از این که کار پیدا کردم و دیدم که تمام همکارانم از دانشگاه آزاد و علمی-کاربردی و غیرانتفاعی هستند و بین رزومه‌ها هم فارغ‌التحصیل دولتی کم است به این نتیجه رسیدم که هر قدر هم آدم بیسواد از دانشگاه آزاد خارج شود اینقدر می‌فهمد که به جای ادامه تحصیل در خارج از کشور و گرفتن مدرک دکترای صنار سه شاهی باید کار کند و شکمش را سیر نگه دارد، تصمیمات عملی‌تری می‌گیرد، روی زمین زندگی می‌کند و اگر زندگیش بهتر از خارج رفته‌ها نباشد بدتر هم نیست.

اخیرن یک نفر استخدام کردم که برخلاف این جریان از دانشگاه دولتی فارغ‌التحصیل شده. در مورد این پسر باید گفت از او جملاتی فراتر از این می‌شنویم که: «تحقیقات نشون داده انسان‌های با ایمان خوشحال‌ترن؛ اینو اخبار جمهوری اسلامی نگفته بلکه "من و تو" گفته» یا «حتی دوست فرانسوی من هم معتقده قرآن سرشار از نشانه‌های علمیه» (نقل به مضمون). علاوه بر «Saw» و «Paranormal Activity» فیلم‌های دیگر از قبیل  «Elephant Man» و «Pulp Fiction» هم دیده است. «جامعه شناسی نخبه کشی» هم خوانده است. پدرش از قرار کارگر روزمزد بوده و خانه‌اش یک جایی بالاتر از میدان خراسان است.این تقریبن تمام چیزی است که من در مورد او می‌دانم. خلاصه یک دانشجوی دولتی تیپیکال بوده که الان هم آمده سر کار.

با دیدن این آدم دوباره به این فکر افتاده‌ام که این همه دانشجوی دولتی چرا داخل کشور سر کار نیستند؟ جدی به کمک من بیایید و بگویید از کجا خرج خوراک و پوشاک در می‌آورید؟ از جیب بابا و ارث پدربزرگ فقید؟ یا با هزار زور و زحمت رفته‌اید یک گوشه دنیا «کارگر مهاجر» شده‌اید که تا تقی به توقی خورد دلتان بلرزد که حالا چه می‌شود؟ کارها و شغل‌های داخل ایران چه مشکلی دارند که زحمت خارج بودن را به جان خریده‌اید؟ آیا خیلی هوش و دانش و فهم شما بالاتر از آن است که بخواهید درگیر کارهای روتین پشت میزی و سر و کله زدن با دولتی‌های نفهم باشید*؟ الان شاخ کدام غول را دارید می‌شکنید که اگر کارمند یک اداره‌ای جایی بودید نمی‌شد؟ من فکر می‌کنم ما از رفتن به دانشگاه‌های دولتی و همه آن برنامه‌های غیر درسی که داشتیم یاد نگرفتیم که قرار نیست تا آخر عمر گوشه دانشگاه جا خوش کنیم. روزی باید بیایم و یک کار کوچک با حقوق کم و نامرتب بگیریم و خرج زندگی بدهیم.

چون می‌دانم دیک می‌خواهد چه بگوید توضیح بدهم که نه دلیل اوضاع بد مملکت این است که دانشجوهای دولتی رفته‌اند خارجه نه اگر این‌ها بودند قرار بود اتفاق خفنی بیفتد، نه اگر اتفاق خفنی بیفتد مسئله خفنی است، نه دلم به حال آن پول‌های نفتی سوخته که ما خوردیم و عوضش را پس ندادیم. ولی «آدم باید نان بخورد و برای آن باید جان بکند». به نظر من که تحصیل در خارج از کشور یک مد است که فقط برای فرار از روبه‌رو شدن با مشکلات اساسی آدم جوان طبقه متوسط در ایران طراحی شده است.

* اینجا نمی‌خواهم باب بحث دولتی‌ها را باز کنم. اما فغان از کارمندان دولت، فغان!

مردم

رژیم ایران همیشه دوست دارد از «امت شهیدپرور ایران» تقدیر کند. احمدی نژاد خود را بخشی از«مردم» می­نامد. گلن بک، مجری سابق فاکس نیوز و نماینده­ی «فاشیست­های میانه­رو»، برنامه­اش را همیشه با یک عبارت شروع می­کرد: سلام آمریکا!. استیون کالبرت، کمدین لیبرال کمدی سنترال مخاطبانش را همیشه با یک نام صدا می­کند: ملت. اوباما همیشه از «مردم آمریکا» نام می­کند و مائو رهبر کشوری بود به نام جمهوری «خلق» چین.

چیزی ک این وسط همیشه به نام مردم، خلق یا توده از آن نام می­شود برخلاف نام انسانی و جهانشمولش همیشه اشاره به یک مساله دارد: همان چیزی که هجویه پردازان خوب آن را تشخیص داده­اند: ملت. کسانی که بیش از حد از انسان­ها حرف می­زنند نمی­توانند شیفتگی خودشان را به مرزها پنهان کنند. چیزی به نام مردم در سیاست اخته وجود ندارد. توده­ها بر اساس اسم روی صفحه اول پاسپورتشان ارزشگذاری می­شوند. این عبارت خطرناک است. زمانی می­توانید از قید ناسیونالیسم رها شوید که مخاطبتان عوض شود: زمانی که از تلفات انسانی جنگ عراق صحبت کردید، نه هزینه­های آن برای ملت آمریکا یا زمانی که جرات آن را داشتید که برگردید به شعارهای سی سال پیشتان راجع به امت اسلامی(که تازه در این حالت هم هنوز هم در بند ارتجاع خشک دیگری هستید)



پاسبان‌ها آشفته خاطرند


ليکن، لغزش تدريجی حاکميت به جانب تاريک‌ترين مناطق قانون پليسی دست کم يک جنبه مثبت دارد که شايسته ذکر در اينجا است. آنچه سردمداران دولت--که با چنين تعصبي به مجرم ساختن دشمن شتافتند--هنوز درنيافته‌اند اين است که اين مجرم ساختن هر دم قادر است معکوس شود و خود ايشان را هدف قرار دهد. امروزه هيچ سردمدار دولتی بر روي زمين وجود ندارد که، در اين معنا، عملاً يک جانی نباشد. امروزه، آنانی که برحسب اتفاق بايد ردنگوت حزن انگيز حاکميت را بر تن کنند می‌دانند که احتمالا روزي همکاران‌شان با آن‌ها مثل مجرم رفتار خواهند کرد. و بی شک ما آن کسانی نخواهيم بود که به حال‌شان دل بسوزانيم. به واقع، حاکمانی که با ميل و رغبت راضی شدند که خود را در کسوت پاسبان‌ها و جلادان عرضه کنند، اکنون سرانجام قرابت اصيل‌شان با جانی را نشان می‌دهند. (آگامبن، وسایل بی هدف، مقاله «پلیس در مقام حاکم»، ترجمه: امید مهرگان)*

شورش محله‌های پایین شهری لندن هیچ شباهتی به شورش سیاهان پاریسی ندارد. یک دلیلش هم این است که در اوضاع آشفته سال ۲۰۱۱، بعد از شوک درمانی اقتصاد آسیب دیده اروپا و بهار عرب اتفاق افتاد.
وسط این آشوب لندن که کم مانده تانک هم به خود ببیند**، جمهوری اسلامی ایران یکی از حساب شده‌ترین مواضع سال‌های اخیرش را گرفته است: پروپاگاندایی برای نمایش سرکوب وحشیانه در انگلیس (+)، درخواست برای بررسی موارد نقض حقوق بشر توسط دولت انگلیس (+) و حتی اعلام آمادگی بسیج برای فرستادن مردم به عنوان نیروهای حافظ صلح به انگلیس (+).
اگر به نظرتان این مواضع آشنا نمی‌آید، بگذارید حافظه‌تان را رفرش کنم. در جریان شورش سال ۸۸ ایران، غرب پیشرفته دقیقا همین مواضع را می‌گرفت: پروپاگاندایی برای نمایش سرکوب وحشیانه در ایران (+)، درخواست برای بررسی موارد نقض حقوق بشر در ایران (+) و حتی اعلام آمادگی برای حمله نظامی به ایران (+). (تغییر جمله‌بندی مورد آخر عمدی بوده؛ اشاره‌ای برای آن‌ها که می‌فهمند).
این مواضع دولت ایران یک سویه مهم حقوق بشر را خیلی زیبا نشان می‌دهد. هر شعاری که اروپا در مورد حقوق بشر می‌دهد آن‌قدر بی پایه و اساس است که به راحتی کسانی که این شعارها علیه آن‌ها داده شده، می‌توانند دقیقا همان شعارها را علیه شعاردهنده اولیه بفرستند. از این بهتر نمی‌توان نشان داد که حقوق بشر، هرگز قرار نبوده حقوق هیچ بشری را تعریف کند، دفاع از آن پیشکش. حقوق بشر در دنیای پسا جنگ سرد که داریم در آن به سر می‌بریم--با دولت‌های همیشه در شرایط اضطرارش--جز توپ بازی دنیای سیاست‌مداران چیزی نبوده است. موضع ایران یک حرکت براندازانه بود که خیلی ساده می‌گوید: گول نخورید این‌ها همه‌اش بازی بد.
تا این‌جایش را داشته باشید، و بعد این خبر را بخوانید:
یک روز پس از انتقاد محمود احمدی‌نژاد از نحوه برخورد پلیس بریتانیا با  ناآرامی‌ها در شهرهای مختلف این کشور، سفارت بریتانیا در تهران اظهارات وی  را «فتح بابی» برای بحث درباره حقوق بشر خواند و خواستار صدور اجازه ورود  نماینده حقوق بشر سازمان ملل به ایران شد. (+)
حالا نوبت انگلیس است که دست ایران را رو کند. از طرفی بعد از سال‌ها شعار لزوم برابری در مناسبات جهانی که احمدی‌نژاد داده الان می‌تواند اعلام موفقیت کند چون انگلیس غیر مستقیم قبول کرده که هر دو کشور در یک سطح هستند. اما به محض اعلام پیروزی خودش را مسخره کرده چون نمی‌تواند دیده‌بانی را داخل ایران بپذیرد. در واقع بریتانیا هم همان تضادی را به ایران یادآوری کرده است که ایران دیروزش به او یاد کرده بود.
خلاصه همه سیاست‌مداران جهان سخت مشغول چنگ زدن به هر چیزی هستند که در این شرایط پرتلاطم اوضاع را به نفع حفظ قدرت عوض کنند. الان دیگر ما نیستیم که در شرایط آشفته گم شدیم. ما شرایط را ساخته‌ایم و سیاست‌مدارانمان در آن سردرگمند و تنها راهی که جز ادعاهای حقوق بشری برای برگرداندن آبروی رفته دارند، انداختن پلیس به جان مردم است. می‌توانم بگویم: کلاسیک.
و نتیجه اخلاقی: دولت‌ها فرق نمی‌کند کجای دنیا باشند یا چه ساختار سیاسی‌یی داشته باشند، در مقابل شورش مردم همه مثل همند. انگلیس دلش به حال مردم خودش نمی‌سوزد به حال ما هم نخواهد سوخت.

* یه نفر زحمت کشیده کامل متن را تایپ کرده. بخوانید (+)
** بعد از تمام شدن متن خواندم که واقعا دیوید کامرون عزیز تهدید به ورود ارتش به خیابان کرده است.

چشمهای سفید وسط کله چاق/ پرشس و فیلمهای خاکستری


اگر فیلم را ندیده اید نخوانید. البته اگر فیلم را ندیده اید و بعدا هم نمیخواهید ببینید، کون لقتان، بخوانید در هر صورت.

پرشس، یکی از تاریکترین فیلمهایی بود که تا به حال جناب فردریک جواهرقلم دیده بود. اما چیزی در این سیاهی خیلی رو بود. سیاهی برخاسته از کاویدن موقعیت نبود. اگر هنر فرهادی و پولانسکی این بوده که از دل «زندگی در جریان» سیاهی را بیرون بکشند، لی دانیلز، کارگردان فیلم، قدم در راه ایناریتوی عشق سگی و آندره وایدای کانال گذاشته تا سیاهی را در عریان ترین و بی واسطه ترین شکل ممکنش به تصویر بکشد و در این راه از هیچ نوع نمایش خشونتی فروگذار نمیکند، از تجاوز جنسی تا خشونت فیزیکی تا توهین های کلامی تا زندگی تا کمر غرق در فقر و بیسوادی و خانواده از هم فروپاشیده که همه و همه به سر یک دختر سیاهپوست فقیر بینهایت چاقی فرو میریزند که از سه سالگی پدرش به او تجاوز میکرده و مادرش مثل سگ او را میزند و تا هفده سالگی دوبار از پدرش باردار شده و سواد خواندن و نوشتن ندارد. برای کسی که فیلمش یک مسافرت توریستی به زوایای تاریک زندگی برای مخاطبان طبقه متوسط به بالا نیست این بدترین استراتژی ممکن است. اما گاهی آدم زمانی هنرمند میشود که یک تصویر (یا تکنیک) کلیشه ای را جور دیگری نگاه کند.

چیزی که در سیاه ترین فیلمهای تاریخ را دیدنی میکند، از درباره الی گرفته تا آشوب کوروساوا جریان مداوم سیاهی نیست، بلکه لحظات کوتاه قطع شدن سیاهی است. راهب کور آشوب و بادبادک بازی الی، اسب سواری باباهه با بچه خوبه ی آشوب، صحنه رستگاری دنیرو در زندان گاو خشمگین، گریه تاریخ ساز انتونی کویین در آخر جاده ی فلینی یا اون لحظات سرباز کردن سالها غم و غضه و عقده ی سرکوفت شده در فیلمهای برگمان یا بیابان سوخته عشق سگی. اینها صرفا یک توطئه روانشناسی برای راحت کردن خیال تماشاچی نیست که بالاخره خوبی هم هنوز هست (البته بخشی از جذابیت این صحنه ها لااقل برای من همین است، اما چیز بیشتری این وسط وجود دارد). مساله اساسی تر نمایش روشنی یا تاریکی نیست، خاکستری کردن یک ساعت و نیم سیاهی تصویر است. به زبان بهتر انسانی کردن شخصیت هایی و داستان هایی است که تا چند لحظه پیش داشتند مثل یک روبات آدم میکشتند یا به روایتی می ماندند که یک سوپرکامپیوتر تاریخدان دارد تعریف میکند.

چیزی که پرشس را نجات میدهد همین لحظات انسانی شدن داستان است. پرشس بارها از یک توده فشرده کالریهای دخیره شده، از یک قربانی تجاوز خانگی، از انگل اجتماع تبدیل میشود به یک ذختر عادی ابله. این فرارها به ما اطمینان میدهد که زیر آن صورت فشرده از غم و مصیبت و بافتهای سرشار از چربی اشباع شده، یک آدم عادی نشسته است که ریاضی اش بد نیست، توانایی پذیرش لزبین بودن ناجی اش را دارد و میتواند با بقیه بیسوادان عالم دوست شود. اما مادرش، که مونیک سطح جدیدی از بازیگری را خرج زنده کردنش میکند، خیلی زمان لازم دارد تا بتواند این سیاهی را خاکستری کند. و وقتی این اتفاق می افتد. . . .

فیلم از لحاظ سیاسی کمی میلنگد. سیاهان یک مشت ابله بیشعور هستند که مثل انگل اجتماع به همان یکی و نصفی بقایای دولت رفاه آمریکا چسبیده اند و بدون آن خواهند مرد. بله! فیلم برای همجنسگراها تبلیغ میکند، اما هنوز داستان خیلی خیلی آمریکایی است که بتواند با روحیه پیشروی فیلم برابری کند. هنوز رستگاری و تباهی امری فردی است، هرکس برای خودش و سود شخصی حرف اول را میزند و اینها. تا سرانجام در صحنه نهایی فیلم خودش را نجات میدهد: مادر وا میدهد، شخصیت سیاه داستان لو میدهد که چرا این همه سیاه است، که چه زندگی سختی داشته، که چقدر تنهاست، که چه زجری میکشیده که در اوج جوانی «مردش» به جای او دوست داشته هم آغوش دختر سه ساله اش شود، که نمیتوانسته بچه اش را شیر بدهد، چون «مردش» شیرش را خشک کرده بود بس که از آن خورده بوده، که کینه اش به دخترش در واقع امتداد کینه اش به هرچه بدی و بدبختی و «سیاهی» بوده که در زندگی اش دیده بوده. اما در این لحظه جادوی فیلم اتفاق می افتد، مددکار اجتماعی در یک صحنه باشکوه از کارگردانی هنرمندانه سرش را برمیگرداند و اشکش را پاک میکند، اما رویش که به سمت ذوربین برمیگردد همه این داستان بی معنا شده است. مساله دختری که تباه شده است خیلی مهمتر از احساسات فردی افراد است، حق انسانها برای حیات شرافتمندانه مهمتر از زندگی ظالمان است. قطعا این خط داستانی دل خنک شدن بینندگان را در هم پی خواهد داشت (آقای جواهرقلم البته دلش خنک نشد، ترجیح میداد اینها با هم آشتی کنند) اما سویه مهمترش فراموش نکردن و قدم گذاشتن در راه پیشرفت بود. همان کانتکستی که به ما اجازه داد این فیلم را بکوبیم به جرم تمرکزش بر نقش افراد در موفقیت یا شکستشان، به ما اجازه میدهد که این فیلم را به خاطر بیرحمی اش تقدیر کنیم، به این دلیل که اجازه میدهد که اخلاقیات مسیحی را، اخلاقیات خدایان سابقاً پیروز را، اخلاق توصیه شده برای بردگان اخیراً آزاد شده را کنار بگذاریم و فقط چشم به آینده بدوزیم، با دوتا بچه در بغلمان که -برای حفظ سیاهی فیلم- یکی از آنها عقب مانده ذهنی است.


به زودی در مدار


?Mrs. Lichtenstein: Hello, Clareese. Are you pregnant

Clareese looks away

Mrs. Lichtenstein: You're 16; you're still in Junior High School; and you're pregnant with your second child. Is that correct

No reply

?Mrs. Lichtenstein: Are you pregnant, again

Mrs. Lichtenstein huffs, exacerbated

?Mrs. Lichtenstein: What happened Clareese

.Clareece 'Precious' Jones: I had sex, Mrs. Lichtenstein

?Mrs. Lichtenstein: Do you have any other thoughts about your situation, Clareese

Clareese shrugs

?Mrs. Lichtenstein: Clareese

?Clareece 'Precious' Jones: Am I in trouble

No reply

.Clareece 'Precious' Jones: Thank you, but I have to get back to math

She gathers her things to leave

!Mrs. Lichtenstein: Sit down, Clareese. Sit down right now

Clareese sits back down

.Mrs. Lichtenstein: We should have a parent-teacher conference with you, me and your mother

.Clareece 'Precious' Jones: My mother's busy

?Mrs. Lichtenstein: Alright. How about if I come to your house

Clareece 'Precious' Jones: If I were you, I wouldn't

به بهانه تعطیلی (نابودی) کتابخانه فرهنگی دانشکده مهندسی

اسفند ۸۳
بعد از متنی که در این وبلاگ در مورد کتابخانه فرهنگی دانشکده مهندسی دانشگاه فردوسی گذاشتیم، یکی از دوستان ما که مدتی هم مدیریت کتابخانه را بر عهده داشت --و الحق کتابخانه به زحماتش مدیون است-- هم چیزی نوشت که قرار شد اینجا بگذاریم. البته مجبور شدم قسمت‌هایی از متن که اسامی آمده بود را حفظ کنم. غیر از آن تغییر دیگری ندارد. عکاس را هم جز اولی که خودم بودم، نمی‌دانم کیست. بنابراین بنا را بر خیانت در امانت نگذارید.

تو یکی از اون روزهای سال ۷۴ که چند تا از بچه‏ های احتمالا انجمن اسلامی، که اکثرا دانشجوی برق بودن اومدن و چند تا کارتن خاک خورده کتاب و دو سه تا قفسه کهنه رو از انبار بیرون آوردن و کتابخونه فرهنگی رو توی عقب‏رفتگی سمت راست ورودی سالن برق (که اون موقع هنوز افتتاح نشده بود) راه انداختن، شاید اصلا فکر نمی‏کردن یه روزی نتیجه کارشون بعد از اینکه 15 سال مرتبا بهتر میشه، در نهایت تبدیل بشه به یه موضوع امنیتی که واسه تعطیلیش نهادهای امنیتی خارج از دانشکده دست به کار بشن و نوچه‏ هاشون تو نمازخونه نقشه بکشن برای بی‏ دردسر بودن قضیه این کار رو توی 28 اسفند عملی کنن.‏

هیچ کس از اونایی که میشناسم اون روزای اول رو ندیدن و این فقط یه تصویرسازی ذهنی از اون روزای اوله. اسمی از اونها نشنیدم اما از سال ۷۷-۷۸ به بعد، [...] و همه بچه هایی که از سال ۸۳ تا آذر ۸۵ تو واحد فرهنگی مهندسی بودن، به همراه [...] و بعدها [...] و بقیه بچه هایی که یا اسمشون رو فراموش کردم یا فرصت آشنایی باهاشون رو ندشتم، زحمت و وقت زیادی برای کتابخونه شدن اونجا کشیدن و گذاشتن.‏
اون کتابخونه بعدها از اون مکان موقتی به یه اتاق توی زیرزمین (راهروی آزمایشگاههای گروه برق) منتقل شد و بعدش هم یه گوشه از سالن مطالعه پسرا رو گرفت، جوری که قفسه‏ هاش حکم دیوارش رو داشتن و درش هم یه سازه مهندسی بامزه بود! تابستون ۸۳ هم که بعد از یه سال تعطیلی، دوباره با کمک نسل جدید بچه‏ ها بازگشایی شد، بازم فکر نمی‏کردیم یه زمانی کار اینقدر بالا بگیره که مجبور بشن نابودش کنن.‏

اون اولا تعداد زیادی کتاب مستعمل و از رده خارج داشتیم و نیاز جدی به افزایش کتاب. تلاش‏مون برای گرفتن بودجه از رییس وقت دانشکده دکتر شریفی هم بی‏فایده بود. الحق اون موقع دانشکده پول چندانی نداشت و همین که کتابخونه، مشترک حداقل ۱۰ روزنامه از جمله شرق بود اتفاق خوشایندی بود که قدرش رو نمی‏دونستیم و دیگه هرگز تکرار نشد. هر چند که بعدها دکتر خنده رو، به ما ۳۰ هزار تومن کمک کرد و همون پول به علاوه حق عضویت ناچیزی که جمع شده بود خرید گهگاه کتاب و به خصوص خرید از نمایشگاه تهران رو در اون سفر دسته جمعی سال ۸۴ ممکن کرد.‏

تا اینکه موج عوض شدن اتوبوسی مدیرای مملکت به دانشکده مهندسی هم رسید و بهمن ۸۴ دکتر نوعی شد رییس. نگاه خاص این گروه به مقولات فرهنگی اگر چه از قبل معلوم بود اما جدی تر از اونی بود که فکرش رو میکردیم. اولین جلسه در اسفند ۸۴ یعنی این، یکی از اولویت‏ های کاری دکتر بود. قبل از اون از بچه‏ ها شنیده بودم گویا در بازدیدی که از همه بخش‏های دانشکده داشته، در کتابخونه فرهنگی به عنوان کتاب‏ها دقت زیادی کرده بوده.‏
جلسه ها تا خرداد ۸۵ ادامه داشت. ما بودجه میخواستیم و دکتر خواهان نظارت بود که بعدها در کنار خرده فرمایش‏های رییس مآبانه تبدیل شد به ژست خیرخواهانه ی : "ما  میخواهیم همه دانشجوها (تشکلها) در کار کتابخونه سهیم باشن نه فقط عده‏ای خاص از تشکلی خاص". معلوم بود دکتر در این مدت فقط با ما جلسه نذاشته !
امتیازاتی گرفتیم و امتیازاتی دادیم. یک میلیون بودجه در قالب دو پرداخت پونصد تومنی و قول افزایش فضا از ابتدای مهر ۸۵ در ازای مشارکت بچه‏ های بسیج و جامعه اسلامی و اضافه شدن کتاباشون به قفسه‏ها. هرچند که تلاش ما برای راضی کردن دکتر به تمدید روزنامه ‏ها که اشتراک همه‏شون به جز خراسان از اول سال ۸۵ متوقف شده بود به نتیجه نرسید چون دکتر فقط با تمدید قدس و کیهان موافق بود و ناچار به خراسان قناعت کردیم.‏

همه چیز طبق قرار پیش رفت. مهر ۸۵، فضا بزرگ شد و کتابهای زیادی خریدیم، اونم به سلیقه خودمون، اشتباهی که نوعی بعدا فهمید! همه چیز به نظر خوب میومد. تا دو هفته خبر از نورچشمی های تازه وارد نبود.  و بعد که اومدن (البته فقط بسیج، چون جامعه اسلامی در اون زمان یک شوخی بیمزه بود) حتی زحمت چیدن کتاب‏های خودشون (کتابهایی که به نظر خیلی هم نگران شون بودن) رو نکشیدن، چه برسه به مهر زدن و ثبت. و دو ماه بعد که میرفتن تا مدتها یادگاری‏هاشون دست ما موند (البته نه در قفسه ها). این کاره نبودن. به غیر از اون مسائل دیگه ای هم بود. یکی از دختراشون صریحا به من گفت بودن در اونجا واسه آبروی خودش خوب نیست.‏

نیمه های اذر ۸۵ بود که اون اتفاق در دفتر مهندسی افتاد. ما دیگه عضو هیچ تشکلی نبودیم. این شد که رفتن بچه های بسیج و نیامدن بچه های جامعه اسلامی بهانه‏ ای شد برای یه جلسه در آذرماه و اعلام عدم موفقیت برنامه مشارکت همه تشکل‏ها در اداره کتابخونه. در اون جلسه دکتر نوعی قانع شد اداره کتابخونه دست هیچ تشکلی –حتی جهاد- نباشه و کار به صورت کاملا دانشجویی به دست کسایی باشه که علاقه مند به این کارن.
تشکلی ها رفتن و اعضای جدید جهاد هم حتی خبری از وجود کتابخونه نداشتن! گروههایی که بعد از اون اداره کتابخونه رو گرفتن همه از ورودی های جدید و بسیار علاقه‏مند و جدی بودن. کتابخونه سال به سال بهتر شد. اعضای بیشتر، پول بیشتر، کتاب بیشتر. اونها از موقعیتی که قبلی‏ها درست کرده بودن خیلی خوب استفاده کردن. اما بزرگ بودن فضا این بدی رو داشت که جلب توجه زیادی می‏کرد. نور چشمی‏ها هنوز چشم‏شون به اونجا بود. اون اوایلی که تازه رفته بودن، گهگاه به بهانه رعایت شئونات اسلامی سری به اونجا میزدن. و حتما به گوش دکتر نوعی رسونده بودن نه کتابهای بسیج تو قفسه ها هست نه کتابهای دفاع مقدسی که به دستور شخص خودش خریده شده بود و نه خبری از بانک سی دی هست که دکتر بارها پیشنهاد کرده بود آثار بزرگانی همچون رحیم پور ازغدی و حاج آقا انصاری رو در اختیار دانشجوها بزاره ! بعدها دکتر فهمید نه تنها قصدش در تبدیل کتابخونه به چیزی شبیه کتابخونه مساجد عملی نشده بود بلکه حتی پوسترهایی که به در و دیوارش زده میشد به تنهایی میتونست نشون بده که از کتابخونه باید صرف نظر کنه. از همون موقع بودجه رو برد به سمت تجهیز نمازخونه و پایگاه به اصطلاح فرهنگی اونجا.
اما بعد از انتخابات و از وقتی فضای کل جامعه امنیتی شد، همه چیز فرق کرد. نورچشمی‏ ها نشریه های زیادی داشتن که توش مطلب علیه کتابخونه بنویسن، در مورد کتابها، پوسترها و حجاب. با دستور جمع کردن پوسترها شروع کردن. بعدها گیر دادن به دخترهایی که اونجا میومدن رو بیشتر کردن. و این آخر جلسات کتابخونی هم چیزی نبود که بشه تحملش کرد. فکرهایی بود که خودی نبودن. و چی از این ناخوشایندتر؟

فقط نمیدونم چی به سر اون همه کتاب اومده.
مهر ۸۶
مهر ۸۶